در ادامه گفتوگو با «احمد بویانی» از همرزمان و دوستان شهید «محمودرضا استادآقانظری» در گردان حمزه را میخوانید.
آذرماه ۱۳۶۴ بود. فرمانده گردان حمزه، پیک گردان را فرستاد که بگوید، نزد وی بروم. زمانیکه رسیدم، نوجوان زیبارویی که هنوز محاسن وی نمایان نشده بود را نشانم داد و گفت، «محمودرضا به گروهان شما میآید.» با خوشحالی پذیرفتم و قول دادم مواظب او باشم.
مسوول گروهان یک اصرار داشت که محمودرضا را او از تبلیغات به گردان حمزه آورده، بنابراین باید او را به گروهان آنها بسپارم. من قبول نکردم و گفتم، «حاج محمود او را به من سپرده است. نمیتوانم!» معصومیت، نورانیت و مظلومیت چهره محمودرضا من را شیفته خود کرده بود.
مشخصاتش را که پرسیدم، گفت، «بچه پونک هستم.» با خنده گفتم، «شوخی نکن بچه جون.» فکر میکردم سن پایین وی سبب شده پنهان کند که جنوب شهر تهران زندگی میکند. اما او قسم خورد که منزلشان در پونک است. محمودرضا را به «مهدی خراسانی» فرمانده دستهشان معرفی کردم و تاکید کردم مواظبش باشد.
روزها سپری میشد، هرروز ارتباط ما صمیمانهتر از روز قبل بود. یک روز گفت، «برادر بویانی، هنوز فکر میکنی، راجع به محل زندگیمان دروغ گفتم؟» خندیدم. از او خواستم کمی بیشتر از خود بگوید. ادامه داد، «در مدرسه آیتالله مجتهدی تهران، طلبه است.» از چهره زیبای او میتوانستیم حدس بزنیم که طلبه آنجا باشد. محمودرضا ادامه داد، «پدرم دومین سرمایه دار ایران است.» گفتم، «پس حسابی وضع مالی خوبی داری!» گفت، «نه، تمام دارایی من تنها یک حجره در مدرسه آیتالله مجتهدی و یک زیلو که گاهی بالش، گاهی زیرانداز و گاهی پتوی من است، میشود، همین.» باورش برایم دشوار بود. پدر سرمایه دار و تنها دارایی فرد یک زیلو باشد؟!
معامله با خدا
جغرافیای کرخه به وجهی است که در زمستان سرسبزتر از تابستان است. یک روز محمودرضا اصرار داشت که کمی قدم بزنیم. در دامنه کوهی نشستیم. محمودرضا شروع کرد به صحبت کردن، «من در این دنیا تنها دو آرزو دارم. یکی آنکه شهید بشوم. و دیگر آنکه پدر و مادرم مسیر زندگیشان را تغییر داده تا عاقبت به خیر بشوند.» پس از آن روز نیز، چند مرتبه دیگر این جمله را از او شنیدم. با تعجب پرسیدم، «با چنین وضعیت مالی، چرا چنین آرزویی داری؟» محمود پاسخ داد، «با خدا معامله کردم و از خدا یاری طلبیدم. سپس ثروت پدرم را طلاق داده و از خانواده جدا شدم تا در حجره زندگی کنم. امید دارم با شهادتم آنها به این مسیر تمایل یابند.» محمود میگفت، خانواده او یک خانواده غرب پسند است. حجاب و مفاهیم دینی در فرهنگ خانواده آنها هیچ جایگاهی ندارد و خواهران و برادرانش در سوئد عضو گروهک منافقین هستند.
چگونه میشود نوجوانی ۱۶ ساله چنین افکاری داشته باشد؟!
در دوکوهه مستقر بودیم. یک روز پس از نماز جماعت از یکدیگر دور شدیم تا وی برای یک پرسش شرعی نزد روحانی لشکر برود. زمانیکه برگشت، چشمانش سرخ و صورتش تر بود. با تعجب پرسیدم، «چرا گریه میکنی؟» پاسخی نداد. لحظه به لحظه بیتابتر میشد. تصور کردم دلتنگ خانواده شده است. اما حال او بهتر نشد. روز بعد اصرار کردم، «چرا انقدر ناراحتی؟» طفره رفت. تهدید به تنبیهاش کردم. گفت، «دیشب پس از نماز جماعت، چندین نفر در کنار حاج آقا پروازیان بودند. تا گفتم حاج آقا، حاج آقا، او اعتراض کرد، چرا انقدر حاج آقا میگویی؟» پرسیدم، «خب، یعنی چی؟» گفت، «او حتما چهره واقعی من را دیده که شبیه چه حیوانی هستم. برای همین عتاب و این چنین رفتار کرد.» حیرتزده شدم. چگونه میشود نوجوانی ۱۶ ساله چنین افکاری داشته باشد. خود را بازخواست و سپس گریه کند. نزد حاج آقا رفته و علت کار او را جویا شدم. او پاسخ داد، «نه، من در حدی نیستم که بتوانم چهره واقعی افراد را ببینم.»
چشم بستن از باغهای دنیوی، اذن دخول باغهای اخروی
شیفته محمودرضا شده بودم. به او تذکر دادم که تمام اعمالش باید پس از کسب اجازه از من باشد. خیالم راحت بود که تذکرم به بهترین نحو اجرا میشود؛ چراکه محمودرضا در پایبندی به اعتقادات نامدار بود. توسلها و زیارت عاشوراهایش، مناجات و نماز شبهایش، دعای کمیل و شرکت در نماز جماعتهایش، همه اعمالش صحیح و کامل بود. بسیاری از رزمندهها اطراف چادرها در کرخه قبر کنده و نیمههای شب با خدا خلوت میکردند. یکی از آن رزمندگان محمودرضا بود. همیشه به حال خوبش غبطه میخوردم. حسرت میخوردم که آنها چطور متحول میشوند و خدا چه زیبا خریدارشان میشود و در نهایت چه نیکو میروند. چه میشود که محمود پشت پا میزند به همه داراییهای پدر و دل از دنیا میبرد. از باغ بزرگی در کرج که پدر به نام محمودرضا میزند تا او به جبهه نرود... اما فرزند فارغ از این مادیات، غرق در معشوقی است که عشقشان در فهم خیلیها نمیگنجد... به راستیکه چشم بستن به تعلقات دنیوی رمز موفقیت خیلی از شهداست..