یادداشت؛
این روزها شاهد خاموشی چراغهای تاریخ شفاهی ایل و دیارمان هستیم .
کد خبر: ۹۵۹۴۴۶
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۶ 26 April 2021

به وقت دلتنگی

عادل ضربی از فرهنگیان استان کهگیلویه بویر احمد در یادداشتی اجتماعی به زیبایها، چالش ها و زندگی سالمندان پرداخت و تکریم بزرگان و سالمندان را ضروریات امروز جامعه برشمرد.

در این یادداشت اجتماعی میخوانید،
عادل ضربی-سالمندانی که هر کدام از آنها صندوقچه ای گرانبها از سرگذشت ایل و تبارمان هستند . با شنیدن خبر مرگ این عزیزان ، تنها با یک عبارت « آخی ، خدا رحمتش کنه » آنها را در آرشیو ذهنمان بایگانی میکنیم . هر چند همه میدانیم که پایان زندگی ، مرگ است و تنها ذات اقدس الهی، ماناست . اما به یاد داشته باشیم چه گوهرهای گرانبهایی را داریم به خاک می سپاریم .
مردان و زنانی که شاید دارایی آنان یکدست لباس رنگ و رو رفته بود اما دنیای ما با وجود آنها رنگین کمان بود . آنان که سرآغاز کلامشان این عبارتها بود : « ماله زیر بی ... غله چینون بی ... انگار همی الان بی ... دم سردیون بی ... کوچولو بیدم یادمه ... مرحوم بوم سیم گفت ... سال کلهی بی مردم چی نداشتن بخرن ... یه مریضی اومه ایگفتن آبله ... خدا رحمت کنه مردیل ایشانه مرحوم باوام ... » شروع میشد و ساعتها از در کنار آنها بودن لذت می بردیم . پیرمرد و پیرزنانی که در عین نداری مثل لیلی و مجنون ، قصه عاشقی برای هم می سرودند . نه می‌دانستند چیه و نه می توانستند چت کنند . با واژه های صوری «عشقمی » بیگانه بودند . گلهایی کاغذی هدیه نمی دادند . نمی گفتند « برات می میرم » اما از صمیم دل برای یارشان ، در خلوت همگام با چرای گله ها ، در نی و شمشال می دمیدند و موسیقی عاشقانه ی«های المان شو تیتوم» « دی بلالم» را برای منیژه ، لیلی ، شیرین های خود با بهترین هارمونی پر از احساس، صادقانه و بی ریا اجرا می کردند . حجب و حیا و غرور ناشی از مردسالاری حاکم بر جامعه ایلی و عشیره ای اجازه نمی‌داد رو در رو به دلدار خود ابراز عشق کنند اما به هنگام ناخوشی مانند پرستوهای عاشق ، خود را برای تسکین آلام و درد های شریک زندگی خود به آب و آتش می زدند .
گاوصندوق و حساب کاربری و کارت بانکی و ... نداشتند چون دل در گرو مادیات نداشتند . چند ده هزار تومانی که داشتند یا گوشه ی مینا بود یا ته جیب کت دود زده ای .
بو دا پیل ندارین؟
اول میگفتن : سی چنته؟
بعد هم چه جواب می‌دادی و چه نه . با دستهای پینه بسته شان، گره مینا را باز میکردند و پولها رو در دست چپ بین دو انگشت و روی انگشت شهادت ، می گذاشتند و با نم دهان دست راست را خیس میکردند و آرام می شمردن : یه و دو و سه ...
بگر رودوم ولی به خدا ده ندارم بقیشه نیاز دارم ایخوم برم تی دژدر جرغامی ور تیلم سه ایکنن سردرد هم دارم یه پماد پلیسمی سی من تیه ام و یه ویکسی سی مالشت سیم بنویسه .
آخ آخ آخ ... بند بند جگرم پاره می شود که الان دیگر بوی پماد ویکس در خانه نمی آید .
بغض گلویم را می فشارد وقتی خش خش پلاستیک داروهایت را نمی شنوم .
کاش می مردم و دمپایی های روپوش دارت را بی صاحب نمی دیدم .
کاش جوراب هایت که بخاطر صرفه جویی و شاید هم بخاطر در تنگنا بودن فرزندانت بارها و بارها آنقدر پوشیدی تا انگشتان چروکیده ات از نوک جورابها بیرون زده و به رو نیاوردی پیشانی بند درد و اندوه من نمی شد .
چین و چروک پیرهن و کت و شلوارت که با خط اتو سازگاری نداشت مانند چنگک ، روحم را خراش می دهد .
آنقدر حیاط دلم را آب و جارو کردی که نای بلند شدن نداری .
راستی یادت هست هنگام گرم کردن شیر ، چربی روی شیر « توگ» را با دو انگشت جمع میکردی و در دهانم میگذاشتی ؟
یادت هست شیطنت های کودکی من که دستم را بی محابا زیر مرغ خوابیده بر تخم ها بردم مرغ مرا گزید و داد زدم از جا پریدی اول مرغ را مورد عتاب قرار دادی و سپس یه خایه از زیر تلواره بیرون آوردی و برایم خایه ریزه درست کردی ؟
باز هم بمیرم برای شانه هایت که ساییدگی های جای اوار و وریس هنوز روی آنها پیداست .
بمیرم برای کفش های پلاستیکی نوک تیزت که بارها با مقاش آنها را وصله زدی .
بند بند وجودم از هم می پاشد وقتی یادم می آید برای خرمن گندم ، ساعتها در یک فضای چهار متری در شعاعی مشخص دایره وار می چرخیدی و سرت گیج می رفت و هی هی میکردی ،
آه از نهادم بلند می شود وقتی به یاد می آورم در سرمای سوزناک به قول خودت «دم سردیون» دارخیش را روی دوش میگذاشتی و برای کاشت گندم در سراشیبی ها بارها و بارها زمین خوردی خودت ذره ذره آب می شدی تا حاصل دسترنج تو گوشتی شود بر بدن نحیف من که الان قد بکشم و اینستا چک کنم و استوری الکی بذارم « پدر ، کوه رنج و مادر سایبان زندگی »
اما تو در گوشه ی اطاق با آه و ناله از من بخواهید که لیوان آبی دستت دهم که حب هایت از گلویت پایین رود اما من بی توجه به درخواست تو، به لایک و کامنتی که فلان دوست زیر پستم گذاشته لبخند سر دهم .
مادرم : زنگوله ای که در گهواره من بسته بودی مدتهاست دیگر سایلنس شده . چون هیاهوی مدرنیته لالایی تو را از یادم برده چون جای شیردومایی و لالایی تو را در گوش من « بنیامین بهادری و محسن چاووشی و بهنام بانی و ... » پر کرده اند .
بعد از شما دیگر قبیله عشق ، بزرگی ندارد. بعد از تو نافرمانی های مدنی و عرفی امان همه را بریده ، بعد از شما من در عین خیره سری سرگردانم . به کجا ؟ خودم هم نمیدانم .
دلتنگ شده ام دلتنگ بوی نای زیلوی زیر پایتان . دلتنگ بوی کاهگل صداقت و سادگیتان . دلتنگ بوی بابونه های خشک شده در جیب بغلی تان . دلتنگ بوی نان تیری پخته بر فضولات حیوانی . دلتنگ بیان تاریخ شفاهی سرگذشت خان و رعیت‌ها و ماله بالا و ماله زیر .
دلتنگ کشک های شوری که روی کپرها مرا بدجور وسوسه کرده اند .
دلتنگ سر زدن دزدکی به دله ی خرمایی که پنهان کرده اید تا زمستان را با آن سر کنیم .
دلتنگ ماست پونه زده ای که هفتگی با رسم «شیر بهره » و با مقیاس « نکار» سهم من و شما می شد .
دلتنگ پونز های طلایی روی جعبه ی استکان و نعلبکی ها که آرام آرام آنها را کش می رفتم .
دلتنگ شله شیری و گمنه که هزاران هات برگر و چیز برگر و پیتزا جای آن را نمی گیرد .
دلتنگ دستمال چهارگوشی هستم که بر شانه ام می بستی تا آب دهان و دماغم را پاک کنم. آب دماغم بند آمد اما تمام دستمال کاغذی های دنیا پاسخگوی اشک های بی کسی من نیستند .
دلتنگ سرک کشیدن به گودی زیر تلواره ی مشکها که تخم مرغها را برای جلوگیری از فاسد شدن آنجا چال میکردی.
دلتنگ سه پایه ی آهنی سیاه که معجون شله دویی را روی آن به جوش می آوردی اما اکنون پایه های هویتم در فضایی رعب انگیز معلقند .
دلتنگ خش خش جاروهای بنگروشی آب زده ات هستم . صحن و سرای دلم را لجن فرا گرفته
دلتنگ سرذلفی هایت که اول با گوشه لب می‌گرفتی و مینا رو سفت میکردی و آنگاه سرذلفی ها را جا می‌زدی . تار و پود اصالتم از هم گسست و تنها قلابه و سر ذلفی تو آنها را به هم پیوند می زند .
دلتنگ بوی نفتی که قبل از تاریک شدن هوا در چرا می ریختی تا من الفبا را یاد بگیرم و با بازی با حروف الفبا دل فلان دختر سر به هوا را به دست آورم و تو در آرزوی مشت و مال کمر خمیده و پاهای از رمق رفته ات باشی .
این نوستالژی همه ی ما دهه چهل ، پنجاه و تا حدودی دهه ی شصتی هاست . شاید دهه هفتاد و هشتاد و نودی ها به این نوشته بخندند اما روزی می رسد که امروز ما نیز برای شما خاطره خواهد شد .
این روزها ویروس عفریته کرونا، گنجینه های بزرگی (سالمندان) را از میان ما می رباید . راستش را بخواهید آنها به قول خودشان فارق میشوند چون ساده زندگی کردند دلواپسی ندارند تنها دلواپسی آنها ما هستیم که علیرغم آنکه نتوانستیم فرزندان شایسته ای برای آنان باشیم ولی همچنان دل در گرو ما دارند . این ما هستیم که داریم می میریم مرگ تدریجی ،
افسردگی ، بی هویتی ، پوچ گرایی ، تعارض های درونی ، تمامیت خواهی ،کمال خواهی ، رفاه زدگی اینها همه فاکتورهای مرگ تدریجی هستند .
بیایید با هم هم قسم شویم که از سالمندان مراقبت کنیم و تا زنده اند لااقل قدر آنها را بدانیم.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار